آسمان را دریاب
بعد از اون نوبت رسید به خوار مغیلان ، یه کلاه خود که دیگه چیزی ازش نمونده بود و یه پیراهن . پیراهنی که فقط تکه پارچه های پاره ازش مونده بود . مرد قیمت پرسید . خیلی ها پوزخند رو لبشون نشست . بعضی ها گفتن ارزش نداره ولی بعضی ها نگاه میکردن و اشک میریختن . نگاه میکردن و آه میکشیدن . مرد پرسید قیمت خاری که تو جنگ تو دست و پای رزمنده ها میرفته چنده ؟ قیمت خاری که تو کربلا تو دست و پای بچه ها میرفت چنده ؟ گفت هر کس اینا رو بفهمه تاریخش عالی میشه . پرسید قیمت این کلاه که یه روزی با سر یه شهید پیدا شده چنده ؟ از قیمت لباس پرسید لباسی که یه روز مال یه شهید بوده . شهیدی که بدنش مثل همون لباس تکه تکه شده بود . حالا همه ساکت بودن صدای گریه ها بالا گرفته بود . دیگه پوزخندی نمونده بود . هیچ کس نمی تونست قیمتی تعیین کنه .
دوم : شلمچه . نقطه صفر مرزی . بچه ها به یاد خون هایی که ریخته شد اشک میریختن دیگه تفاوتی نبود . همه گریه میکردن . غرور اونجا معنی نمیداد . سلامی از راه دور به امام حسین دادیم و برگشتیم . آخرین جایی که بردنمون موندگار ترین بود . یه مسجد . مسجدی که شهدای گمنام تازه تفحص شده توش بودن . بچه ها انتظارش رو نداشتن . تو این سه روز حال و هوای خیلیا عوض شده بود . دل ها بیشتر آتیش گرفت . اشک ها سرازیر شدن . مسئول ها میگفتن قسمتتون بوده که این موقع بیاین این جا . قرار بود نیم ساعت اونجا باشیم و بعد برگردیم . نیم ساعت شد یک ساعت و نیم کسی نمی تونست دل بکنه اما وقت تموم شده بود و بچه ها به اجبار برگشتن اردوگاه . همه چشم ها سرخ بودن و همه دل ها سوخته . شب ها چند نفر چند نفر جمع میشدیم و زیارت عاشورا میخوندیم . همه چی بوی معنویت میداد . موقع برگشت بچه ها غصه داشتن . تو همین زمان کم خیلی عقیده ها عوض شد . همه برگشتیم اما خیلیا دیگه اون آدمای قبل نبودیم . بعضی وقتا فکر می کنیم که به انتهای بودن رسیدیم ، همه ی دنیامون پر می شه از بی کسی ، دل از همه می بریم و در انتظار تقدیرمون می شینیم . تموم دنیامون تیره و تار می شه . میگذاریم که درد نا امیدی ذره ذره عمر و وجودمون رو نابود کنه . فکر می کنیم که از دست رفته ایم . همون موقع اگه با چشم باز به خودمون و اطرافمون نگاه کنیم می تونیم یه ذره امید رو ته دلمون پیدا کنیم . امیدی که اگه بهش برسیم می تونه وسعت بگیره . امیدی که می تونه دنیای تیره و تارمون رو سر تا سر سفید کنه .با یه ذره نگاه به اطرافمون می تونیم دستی رو پیدا کنیم که به طرفمون دراز شده دستی که بشه فشردش و با کمکش به یه شروع دوباره رسید . دستی که بتونه ما رو به این باور برسونه که همیشه تو انتها هم می تونه یه آغازی پیدا بشه . پس حواسمون باشه که حتی تو انتها هم دست از جستجو امید نکشیم این روزا رو صورت خیلی از ما آدما یه نقاب پیدا میشه . دیگه کم پیش میاد خودمون باشیم. برای دلخوشی بقیه و یا شاید خودمون هر لحظه یه رنگیم . این روزا یه دزد راحت میتونه به شکل یه آدم مورد اعتماد در بیاد و به کار خودش برسه . راحت میشه یه جور دیگه جلوه کرد . راحت میتونیم با یه کم سیاست دل یه آدم رو به رحم بیاریم . ما آدما بازیگرای ماهری شدیم . خیلیامون داریم نقش بازی می کنیم . هر ثانیه یه رنگیم یه بار مشکی یه بار سفید ، یه بار خوب یه بار بد ، فقط بستگی به موقعیتمون داره . اما خیلی سخت می تونیم امثال خودمون رو تشخیص بدیم . همون طور که راحت فریب میدیم راحت هم فریب می خوریم . بالاخره از یه جا و یه نفر ضربه می خوریم و تازه اون موقع معنی کارامون رو می فهمیم . ولی شاید اون موقع برای به دست آوردن قلبایی که شکوندیم خیلی دیر باشه . پس چرا از همین الآن حواسمون به خودمون و اطرافمون نباشه ؟نمی گم دیگه نقش بازی نکنیم . تو دنیای هزار رنگ امروز خیلی سخت میشه خودت باشی . فقط حواسمون به دور و برمون و ارزش قلب آدم ها باشه و نباید بذاریم دیر بشه . علاوه بر دیگران باید حواسمون به خودمون هم باشه و تا ایسان بودن کسی برامون ثابت نشده به اون آدم اعتماد نکنیم پشت دیوارایی که خودمون تا آسمون کشیدیم ، زندونی شدیم . تمام منظره ی شهرمون دوده و غبار و مریضی و امثال این ها . شهر آدما قدیم این طور نبوده یه آسمون آبی داشته و یه زمین سر سبزاما حالا چی ؟ حالا حتی اگه تموم شهر رو هم پر از گل و گیاه کنیم به زیبایی نمی رسیم . شاید خود من هم منظره شهر رو به امکانات و رفاه و خیلی چیزای دیگش بفروشم اما منظره شهر دلا هم عوض شده آسمون شهر دلا سال هاست که غبار گرفته . توی دلا هم دیوارایی تا آسمون کشیدیم دیگه کمتر کسی با دیدن یه پرنده زخمی دلش به رحم میاد . تو دنیای امروز دیگه آدما هم به داد هم دیگه نمی رسن . امروز مردم جلو دروازه دل هاشونم پر کردن از محافظ تا مبادا کسی یا چیزی بتونه دزدکی وارد دلاشون بشه . الان دیگه ورود و خروج به دل ها هم ساعتی شده . این روزا با گذشتن از چند کیلو متر می شه از دنیایی به یه دنیای دیگه رفت . یه جا مردم دارن تو امکانات غرق می شن و بازم ناراضی اند ولی یه کم اون طرف تر مردم با این که گیر نون شبشونن ، خدا رو شکر می کنن . تا کی قراره دنیامون این طور بمونه؟ تا کی قراره سنگ دل باشیم ؟ تا کی باید (ما) ، ما باشیم ؟ وقتی طوفان حوادث سعی می کنه نابودمون کنه می تونیم سه جور باشیم . اول این که مثل شن و ماسه ی کنار دریا باشیم با یه موج کوچیکی از مشکلات خودمونو به دست دریا بسپاریم با دریا بالا و پایین بشیم و تا آخر عمر با مشکلات بسوزیمو بسازیم این جوری هیچی از زندگی واقعی نخواهیم فهمید اما راه بعدی اینه که مثل یه صخره کوچیک باشیم و با هر موج مقداری از وجودمونو به دست حوادث بسپاریم اینجوری ممکنه تو روزای آروم دریا فارغ از مشکلات باشیم اما هیچ وقت تیکه هایی از وجودمونو که به دست طوفان حوادث سپردیم یادمون نمی ره راه سوم یا شاید راه آخر اینه که مثل کوه استوار باشیم و در برابر سختی ها و مشکلات محکم وایسیم اینجوری شاید دنیا و مردمش بتونن بتونن به خیال خام خودشون تیکه هایی از وجودمونو جدا کنن اما برای ما مشکلی پیش نخواهد اومد چون همیشه می دونیم چیزای بزرگتری داریم که اگه تمام دنیا هم با هم متحد بشن نمی تونن ازمون بگیرنش انتخاب دست خودمونه . با یه موج نابود بشیم ، ذره ذره وجودمونو از دست بدیم یا مثل کوه در برابر مشکلات وایسیم . خیلی وقته که دلامون پاییزی شده . خیلیامونم این دلای پاییزی رو دوست داریم . دوست داریم گاه و بی گاه بباریم . خوشمون میاد به چشم دیگران افسرده به نظر بیایم . اما تا حالا با خودمون فکر کردیم که خیلیا حتی شاید خودمون از آدمای افسرده خوشمون نمیاد، وقتی به یکی از هزاران آدمی که شاید مثل خودمونن بر می خوریم میگیم ما خودمون کم غصه داریم که پای درد دل بقیه بشینیم . بعد از چند وقتم همین (مایی) که شاید برای اجتماعی شدن خودمونو افسرده نشون می دادیم می شیم یه آدم گوشه گیر اون وقته که معنی واقعی افسردگی رو می فهمیم . پس بهتره از همین الان بهارو مهمون دلامون کنیم . حد اقل اگه نمی تونیم بهاری بشیم ظاهرمونو بهاری نگه داریم تا خودمون خودمونو فراموش شده ی ابدی تو عمق پاییز نکنیم ...
قالب ساز طراح قالب |