آسمان را دریاب
بعد از اون نوبت رسید به خوار مغیلان ، یه کلاه خود که دیگه چیزی ازش نمونده بود و یه پیراهن . پیراهنی که فقط تکه پارچه های پاره ازش مونده بود . مرد قیمت پرسید . خیلی ها پوزخند رو لبشون نشست . بعضی ها گفتن ارزش نداره ولی بعضی ها نگاه میکردن و اشک میریختن . نگاه میکردن و آه میکشیدن . مرد پرسید قیمت خاری که تو جنگ تو دست و پای رزمنده ها میرفته چنده ؟ قیمت خاری که تو کربلا تو دست و پای بچه ها میرفت چنده ؟ گفت هر کس اینا رو بفهمه تاریخش عالی میشه . پرسید قیمت این کلاه که یه روزی با سر یه شهید پیدا شده چنده ؟ از قیمت لباس پرسید لباسی که یه روز مال یه شهید بوده . شهیدی که بدنش مثل همون لباس تکه تکه شده بود . حالا همه ساکت بودن صدای گریه ها بالا گرفته بود . دیگه پوزخندی نمونده بود . هیچ کس نمی تونست قیمتی تعیین کنه .
قالب ساز طراح قالب |