آسمان را دریاب
یکی بود یکی نبود . در زمان های خیلی دور یه جنگل سر سبز بود ، یه آسمون آبی ،یه دشت پر از گل ، یه عالمه آدم مهربون و خوش قلب که همه با هم زیر سقف آسمون زندگی می کردن . چرا این جور چیزا رفتن تو قصه ها و رویا های ما ؟ واقعا چرا دیگه آسمون آبی نیست ؟ چرا این روزا جنگل سر سبز ، دشت پر از گل و آدمای مهربون و خوش قلب کم تر یافت می شن ؟ چرا اینا که یه موقع مایه افتخار ما بودن حالا رفتن تو قصه ها ؟ مثل این که فراموش کردیم اون زمان ها خیلی دور نبودن ، جای محبت تو افسانه ها نبود . چرا هیچ کس تو قصه اش نمی گه الآن زیر این آسمون آبی یه آدم خوب و مهربون زندگی می کنه ؟ ما آدما راحت خوشی ها رو از دست می دیم و راحت تر از اون فراموش می کنیم که در زمانی نه چندان دور خوشی ها وجود داشتن . ما آدما راحت فراموش می کنیم اون چیزایی رو که نباید فراموش کنیم . اما همیشه باید بدونیم که هیچ وقت دیر نیست . حالا هم می تونیم دست به دست هم بدیم و رنگ آسمون شهر و دلامونو آبی کنیم . فقط باید ایمان داشته باشیم که جای آسمون آبی توی قصه ها نیست . چه زیباست روزی که آبی آسمونی رو دوباره به دست بیاریم و همه با هم تلاش کنیم که جای آبی آسمونی دوباره توی قصه ها نره ...
قالب ساز طراح قالب |